حسین منحسین من، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
بابا احمدبابا احمد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
مامان مریممامان مریم، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

حسین زیباترین لبخند خدا

20ماهگی پسرم

قند عسلم در آستانه عید۹۳تو بیست ماهه بودی امسال بابا برخلاف سال قبل سال تحویل پیشمون نبود وفقط من وتو مامان جون وعزیز خونه بودیم خدا را شکر خوش گذشت. روزهای اول بابایی بیشتر سرکار بود و زمانهایی که بود به دید وبازدید سپری شد تا اینکه نیمه دوم عید که شد بابایی یکدفعه تصمیم گرفت که بریم مسافرت خیلی غافلگیر شدیم وروز دهم با عموتقی وعمو حسین وعمورضا راهی سفر به قشم شدیم .   ازمسیر یاسوج رفتیم هوا یه کم سرد بود ولی واقعا دیدنی بود طبیعت زیبایی داشت آخرای شب به بوشهر رسیدیم اونجا تو یکی از مدارس اسکان گرفتیم و فردا صبح راهی شدیم واز چندتا بندرها دیدن کردیم کنار ساحل حسابی بازی کردی وهمش میخواستی بری توی آب وهرچه ماسه بود به سروب...
30 مرداد 1393

19ماهگی پسرم

پسر گلم روزها چه زود میگذره وتو هم داری آقا وآقاتر میشی موهای سرت هم تقربا دراومده ودیگه از کچلی در اومدی این روزها مشغول خونه تکونی هستیم به خاطر تو زیاد به هم ریز نکردیم که اذیت نشی ولی خیلی خوشحالی ومثل ما دستمال وشیشه شوی برمیداری و وسایل را پاک میکنی پیش کسی هم نمیمونی و میخوای پیش ما باشی وکمک کنی .باید از بابایی هم تشکر ویژه کنیم با وجود درس ومشغولیت کاریش ،خیلی کمک کرد .ممنون عزیزم . این ماه زیاد ازت عکس نگرفتیم وفقط برات یه عکس تقویم گرفتیم تا برات یادگاری بمونه . دایره لغات حسین:تاب تاب عسی(تاب تاب عباسی)،خ(به خاله فقط میگی خ)،تاتاق(اتاق)، آجی (آجی) ، گوگوم(بادام وپسته)،  ایشین(بشین)،  امد(احمد)،   اموم(حموم)،...
30 مرداد 1393

18ماهگی پسرم

نفس مامان هجده ماهگیت مبارک با بابایی بردیمت مرکز بهداشت و واکسنت را زدیم بمیرم برات این دفعه خیلی درد داشتی ونمیتونستی راه بری و میگفتی درد درد ولی خدا را شکر بعد از چند روز خوب شدی . خیلی پسر کنجکاوی شده ای همین جور تمام وسایل کابینتها را میریزی بیرون ،لباسهای کمد را پخش میکنی  تازگیها به نقاشی علاقه مند شده ای وهرجا خودکار یا مداد میبینی فورا برمیداری وروی دیوارها خط میکشی اصلا کاغذ دوست نداری وفقط دیوار ،منم کارم در اومده  مرتب باید دستمال دستم باشه وخراب کاریهات را پاک کنم .ناگفته نمونه که من وبابایی هم به درخواست تو باید نقاشی کنیم چون همش میگی جی جی (جوجه)،گل.به خودکار هم میگی گوگار. از اتفاقات دیگه این ماهگردت ا...
30 مرداد 1393

17ماهگی پسرم

جوجه مامان این روزها شیرین کاریها و شیرین زبونیات خیلی زیاد شده دوست داری بشینی روی سه چرخت وبازی کنی اعضای بدنت را کاملا میشناسی دوتا از رنگها را یاد گرفتی حیوانات را بلدی وبا اسم میگی دایره لغات تو :گوش(جوش)،چشم(چش)،دماغ(مما)،چای(چا چا)،نی نی(ننی)،داداش مهدی(دادا)،زندایی(زدای)،عمه(عم)،انار(انا)،نه(نه):وقتی بهت میگیم فلان کس را دوست داری میگی نه ،زرد(ارد)،تخم مرغ(مغ)،شیر(شی)،اسب(اس)،گاو(ما)،جوجه(جی جی)،سگ(هاپو)،کلاغ(گار گار)وبه شیر خوردنت هم میگی (انم)یعنی از من این کلمه را مامان جون یادت داده  قشنگترین اتفاق در این ماهگرد تو بارش برفی بود که بعداز چها سال زمین اصفهان را سفید پوش کرد ،چند روز همش هوا برفی بود توهم هر روز صبح که ب...
28 مرداد 1393

16ماهگی پسرم

دومین یلدای با تو بودن در ۱۶ماهگیت بود اون شب همه خونه عزیز دعوت بودیم عزیز هم شام برامون کله پاچه درست کرده بود شام خیلی خوشمزه ای بود ،تو اولش رفتی خونه مامان جون وبعد اومدی .حسابی با مهدی شیطنت کردی وحسابی بهت خوش گذشت . ...
28 مرداد 1393

15ماهگی پسرم

۱۵ماهگی تو مصادف بود با روز عاشورا ،توی این ده روز بیشتروقتها بابایی تو را میبرد حسینیه یا تعزیه ،من سرماخوردگی شدیدی گرفته بودم واصلا نمیتونستم  زیاد همراهت بیام وقتی لباس مشکی که بابایی برات خریده بود را تنت میکردیم شروع میکردی به سینه زدن وگریه کردن که یعنی من را ببرید حسین حسین .یه روز هم خانوادگی همراه با دسته حسینی رفتیم امام زااده سید محمد خیلی خوب بود توهم خیلی دوست داشتی ولی یکدفعه بارون شدیدی گرفت ومجبور شدیم که برگردیم. بعد از هفته امام حسین تصمیم کرفتیم که موهات را بتراشیم چون خیلی بد شده بود جلوش لخت بود وپشتش فرفری بود وقتی بابایی شروع به تراشیدن کرد اولش نترسیدی ولی بعدش یه کم بیقراری کردی،تا چند روز هم اصلا به سرت دست...
28 مرداد 1393

14ماهگی پسرم

اولین مسافرت تو در چهارده ماهگی بود که به همراه بابایی وعزیزومامان جون به پابوس آقا امام رضا رفتیم ،خوبیش به این بود که مامان جون تونسته بود بعداز بیست و اندی سال به مشهد بره واون هم همراه با اولین نو ه اش ترجیح دادیم که با قطار بریم تا بهمون خوش بگذره وتو هم راحت بتونی بازی کنی سفر خیلی خوبی بود توهم آقایی کردی واذیت نکردی همش تو صحن هایا راه میرفتی ویانماز میخوندی فقط هوا یکدفعه خیلی سرد شده بود وما مجبور بودیم لباس زیاد تنت کنیم که تو از این بابت ناراحت میشدی ولی در کل خیلی خوش گذشت ان شا الله امام رضا بازهم بطلبه که به پابوسش بریم . ...
28 مرداد 1393

13ماهگی پسرم

وروجک مامان حسابی این روزها بازیگوش شدهای دایم در حال دویدن هستی همش یه توپ برمیداری وشروع میکنی به بازی کردن یه لحظه هم روی زمین نمیشینی ،باید دنبالت راه بریم وغذات بدیم خیلی شیطون شده ای کلماتی که یاد گرفته ای ،رفت‌(افت).نیست(نیس).عمو(عم).تمام وسایل برقی وچیزهایی که ازشون میترسی(ترس).مهدی(مه).غذا(ب ب).دست(دس).پا(پا).مو(مو).آب(آبا) ...
28 مرداد 1393

تولد یکسالگی

حسین جون از باهم بودنمان یکسال گذشت از وقتی که اومدی خیر وبرکت زندگیمون را بیشتری کردی .لبخندهامون را به قهقهه تبدیل کردی .اشکهامون را به اشک شوق تبدیل کردی .لحظه هامون را به شادی ونشاط گذروندیم .دستامون به اندازه دستهای تو کوچک شد تا لقمه در دهانت بگذاریم وقدمهایمان را به خاطر همراهی با تو آهسته کردیم وبرای اینکه همبازیت شویم قدمان را خمیده کردیم وهمه اینها چه زود گذشت دلمون برای سینه خیز رفتنت.چهارپارفتنت.ایستادنت.واولین قدم برداشتنت تنگ میشود ... من وبابایی تصمیم گرفتیم که برات یه جشن کوچیک بگیریم چون گفتیم اگه شلوغ بشه شاید بی قراری کنی برای  همین از بابا وعزیزو مامان جون ودایی سعید وزندایی وعمورضا وخانواده اش وهمچنین عمو تقی وخا...
27 مرداد 1393

11ماهگی پسرم

دردونه مامان دیگه داره به یک سالگیت نزدیک میشیم .زمان میگذره وتو هرروز بزرگ وبزرگتر میشی برات  بگم ازاین روزها که واقعا شیرین شده ای کارهای زیادی یاد گرفته ای همش دوست داری ددر بری وقتی کسی بره بیرون اینقدرجیغ میزنی که مجبور میشند تورا با خودشون ببرند .به صورت چهارپا از پله ها بالا میری .کلمه دایی  وعزیز را یادگرفته ای ومیگی (دای دای -عجیج)وهمچنین صدای چندتا از حیوانات را بلدی .چندتا از اعضای بدنت را هم میشناسی .واز بازی کلاغ پر هم خیلی خوشت میاد.وبالاخره اولین قدم تو در این ماه بود یه چند روزی بود که همش میخواستی قدم برداری ولی انگار میترسیدی یه شب کفشات را پات کردم یه قدم باهاش رفتی تا اینکه روز بعد گذاشتمت خونه مامان جون که یکدف...
27 مرداد 1393